کوپهی خیال
نویسنده: مهلقا رحیمپور
زمان مطالعه:3 دقیقه

کوپهی خیال
مهلقا رحیمپور
کوپهی خیال
نویسنده: مهلقا رحیمپور
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]3 دقیقه
در ذهنش، خیال، با درد نسبتی دور داشت؛ و از سمتی دیگر در جغرافیای کودکیاش، نوشتن امری بدیهی نبود. انگار یک دیوار چندهزارمتری بینشان باشد. دیواری که سایهی بلندش تا آخرین درختِ منتهیترین خانهی آن جغرافیا کشیده شده بود. در گرماگرمِ روزهایی که میگذشت، او را زیر طاقها مییافتی که بهسان چکاوکهای کوچک، خیالاتش را زمزمه میکرد. آنجا عروسکی که مژهی چشمِ چپش تکان میخورد و دیگری نیمبسته در جای خود بود، دستمایهی تراژیکترین سکانسهای صحنهی نامرئی روی فرش میشد. یکبار بچهاش را از دست داده بود. و یکبار پلک نمیزد چون جادوگر، طلسمش کرده بود! و یکبار دیر آمدن پدرش، باعث شده بود عروسک درگیر داستانِ جستوجوی میان جنگلهای زیر میز ناهارخوری شود!
واقعیتِ رنگباخته، حال به واسطهی خیال، شمایل جدیدی مییافت؛ گاه آنچنان از زهر تلخیاش کاسته میشد، که در واقعیت امری ناممکن مینمود. و گاه سناریو، به طرز اغراقگونهای ابتسام بر چهرهی زندگی میزد. این، تنها بر نقطهی کودکانهی زندگیاش دلالت نداشت. کماکان خیال، همچون جویباری که بر یک سراشیبی سرازیر شده و توقفناپذیر مینماید، آهسته، تمام دالانهای زندگیاش را دربر گرفت.
این نقطه، یعنی زمانیکه حدی از رنج و دانستن به عرصهی زندگیاش پررنگ جلوه کرد، همان لحظهای بود که خیال، در کلماتش منعکس شد. اولین تجربهی نوشتناش با خیال همراه بود. همواره همین بود. خیال برایش به مثابهی جادهای بود که میشد همراهش از درد گریخت. و بهش شکل دیگری داد. و حتی شادی را دوچندان کرد.
کمکم انگار تفکیک خیال، از نوشتن بسیار سخت بود. انگار وقتی خیال، به شکل نوشته درمیآمد، به اوج خود میرسید. خیالِ توی نوشته، از یاد نمیرفت، و پشتبندش خیال میآورد. شبیه جادهای که ازش میرفتی بالا و از آن بالا جادهی دیگری را میدیدی. و باز... و این چرخه تا ابد ادامه داشت.
خیالی که بهصورت نوشته درآمده بود، نظم داشت؛ نمیلغزیدی از پیچهایش که بیفتی توی کورهراهها. گم نمیشدی. میشد آن را شفافتر با دیگران تقسیم کرد. میتوانستی شبیه یک معمای درهموبرهم بچینیاش، و هی به عقب برگردی و در این آشفتهبازار خوب گرهات را پیدا کنی. آنوقت بگویی آهان! و برایش جواب بچینی.
همیشه فکر میکرد چیز چندانی از واقعیت عایدش نمیشود؛ پس دستآویزِ خیال شدن به معنای اتفاق بزرگی بود. به تو شجاعتِ زیستنِ یک مرگ، یا زندگی، یا تصور و درک یک لحظهی تجربهناشدنی، همچون بالزدن میان علفزار یا شناور شدن در تاکستان را میداد. و فرسودگی، این وجههی لجباز که هرازچندگاهی بر چهرهی زندگی مینشست را، مرهم میشد. کماش میکرد. رنگ میزد بهش. بالهای نداشتهات را چنان پررنگ رنگآمیزی میکرد که حتی ممکن بود سنگینیشان بر دوشت را حس کنی، یا خیسشدنشان به هنگام بارش باران را.
از همین روزنه بود که نمادها، زاده میشدند. و آرزوهای بر بادرفته، امیالِ افسارگسیخته و تصاویر شگفت، به شکلی تجلی مییافتند که گویی حقیقتی هستند که فقط در نوشتهها میشود پیدایشان کرد. روزنهای که نه تنها نور از آن میتابد، بلکه شروع سفریست که آدم دست خالی، میرودش و دست پر برمیگردد. سفری که در آن آدم دنبال آرزوهای خود میرود، نه دنبال مسیری مشخص.
آن کودک بزرگشده، که من باشم، هنوز همانند خیلی از آدمها فکر میکند. خیالپردازی، لازمهی نوشتن و نوشتن لازمهی خیالپردازیست. شاید دقیقترش این است که فکر میکند، باید خیال کرد و نوشت، برای جاودانهشدنِ آرزوهای شگفت، و خواستههای متعالی، برای زیستی خلاف جهت منطق! چون فکر میکند منطق همیشه جادهی اصلی نیست! و شاید گاهی اصلاً کافی نباشد.
فکر میکند کوپهی نوشتار، بهترین کوپه برای چپاندن خیالات است.

مهلقا رحیمپور
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.